پاییز
بازم پاییز شد و منو به یاد 2 سال پیش وقتی که کسری جونم پا به این دنیا گذاشت چه روزی بود اون روز وقتی بهش فکر میکنم جزو قشنگترین خاطراتمه ............ جالب اینچاست که سالگرد ازدواج من و بابا کوروش هم آبان ماه تو پاییز بود و او شب و اون روز هم جزو قشنگترین خاطرات زندگیمه که هر وقت بهش فکر میکنم یه حس قشنگی بهم دست میده . عزیر دلم اون سالی که تو بدنیا اومدی اینقده هوا سرد بود و اینقد بارون میومد روزی که من از بیمارستان مرخص شدم که بیام خونه اینقد هوا سرد بود که منم لباس گرم دوست نداشتم بپوشم خاله هم با بابا هی دعوام میکردن که تازه زایمان کردی سرما میخوری ها ... واقعا چه زود گذشت مثل برق و باد ........ خدایا شکر.
و اما باید بگم هفته پیش چهارشنبه یعنی ششم آذرماه آقا کسری طی یک بازی و شیطنت صفحه تی وی رو شکوند رفته بود آشپزخونه از توی کشوی کابینت یه سفره یک بار مصرف که تازه خریده بودیم رو برداشته بود داشت بر خودش بازی میکرد سفره هم سنگین بود چون هنوز باز نشده بود با همون کوبید تو صفحه تی وی و منو باباش یدفعه شوکه شدیم دیدم بعله تی وی دیگه تعطیله فقط باهاش صحبت کردیم که کار خوبی نکردی دیگه تلویزیون نداریم دیگه تو نمی تونی پنگول ببینی نمی تونی بفرمایید شام ببینی دیگه نمی تونی دکتر کپی ببینی ............ هی با تعجب ما رو نگاه میکردی که ما چی می گیم چون باورت نمیشد که تی وی دیگه نشون نمیده ............. بابایی زحمت کشیدن رفتن جمهوری و از جیب مبارک خرج کردن و یه تی وی دیگه خریدن .
بازم حساسیت الهی فدات بشم که اینقد مردی پسرم یکساله که داری هر شب شربت ضد خارش میخوری . غذاهایی که میخوری محدوده ، هنوز مامان برات غذای جداگانه درست میکنم ..... ولی چه کنم بعضی وقتها مثل چند وقت پیش که از ته دیگ غذای ما خواستی یه ذره بهت دادیم چون توش روغن حیوانی داشت به تو نساخت و یکساعت بعد صورتت ریخت بیرون ............ کلی ناراحت شدم کلی هم دلم شکست که من هرچی دعا میکنم اصلا برآورده نمیشه خدایا!!!!!!!!!!!!!!!!!!! مصلحتتو شکر. میخواستیم ببریم بازم ازت تست آلرژی بگیریم چون یکسال پیش برده بودیمت ولی وقتی بابا رفت وقت بگیره گفته بودن یک هفته نباید شربت هیدروکسی زین بخوری چون جواب تست اشتباه نشون میده خلاصه مطلب اینکه چون شما هنوز شبها خارش داری قرار شد هر وقت یه ذره اوضاع بهتر شد یه هفته بهت شربت ندیم بعدش ببریمت دکتر. دکتر سنتی هم که قرار بود عمه وقت بگیره ببریمت فعلا نشده ببریمت ......... (شفا دهنده فقط خداست . خدایا خودت شفا دهنده ای نزار درگیر این دکترا بشیم) آمین .
یه روز بارونی ........ امروز صبح از خواب بیدار شدم (چهارشنبه 13 آذر) دیدم یه بارون قشنگی داره میاد بابایی زحمت کشید یه شیر خشک برات درست کرد تو خواب خوردی و لباساتو پوشوند و بقلت کرد که ببرتت خونه مامان جون ........... خواب بودی یه خواب قشنگ یه پتو انداختم رو سرت بعدشم با بابا رفتی. یه نذر سفره ابوالفضل دارم دوست دارم تو این ماه صفر اداش کنم .......... خدایا کمکم کن .
پی نوشت: پسرم، عشقم، تمام زندگیم ، خوشحالیه من و بابا، انرژی زندگی ، قربونه اون حرف زدنت برم که این روزها دیگه تقریبا برای مامان حرف میزنی البته بعضی حرفها رو نامفهوم میگی فقط من می فهمم و برای دیگران ترجمه می کنم . من و بابایی خیلییییییییییییییییییییییییییییی دوست داریم. و تنها دغدغه ما اینه که آلرژی و حساسیت غذاییت خوب بشه .................. توکل به خدا.