آخر هفته با برف و بارون
خدیا شکرت به خاطر بارندگی که شاید از این آلودگی هوای تهران کمتر بشه .
پنجشنبه ١٤ آذر ماه همراه با یه برف قشنگ . منو کسری جونم صبح که از خواب بیدار شدیم از پشت پنجره شاهد این برف زیبا بودیم .... عشقم کلی خوشحال بود بابت اینکه من اون روز خونه بودم و پیشش بودم هی هرکسی زنگ میزد میگفت مامان خونه اس صوبانه منظورش (صبحانه اس ) خوردیم . کلی با هم بازی کردیم با هم آشپزی کردیم تا ساعت ٣٠/٢ که بابا کوروش از سرکار اومد با هم ناهار خوردیم . بعدش نفسم با باباش خوابیدن تا ساعت ٥ منم رفتم یه دوش گرفتم و آماده شدم برای اینکه قرار بود با کوروش بریم همایش سلامت خانواده که دعوت بودیم ولی منتها قرار شد کسری رو بزاریم پیش مامان جونش . اون روز دایی فرهادینا اومده بودن خونه مامان جون خیالم راحت بود کسری با رسپینا بازی میکنه و حوصله اش سر نمیره اون شب ما تا ساعت ١٠ بیرون بودیم وقتی برگشتیم کسری هنوز شامشو نخورده بود بردمش خونه بهش شامشو دادم خورد تا فردا صبح جمعه وقتی از خواب بیدار شدیم بابا کوروش طبق روال جمعه ها زحمت کشیده بودن نون تازه خریده بودن و صبحانه آماده کردن با هم صبحانه خوردیم بعدشم قرار شد آماده شیم بریم خونه عمه که کسری تکون میخوره میگه بریم عمه اعظم عاشقه عمه اشه ........... جمعه هم تا دیروقت خونه عمه بودیم خیلی خوش گذشت . برگشتیم خونه کسری ساعت ١٢ خوابید ولی ساعت ٢ نصبه شب با گریه از خواب بیدار شد چسبیده بود به من همش میگفت بقل و گریه میکرد نمیدونم چش بود اصلا رازی نمیشد حتی بقل باباش بره ............. تا ساعت ٥ صبح همینجوری همش با گریه از خواب بیدار میشد که بالاخره ساعت ٥ خوابش برد ساعت ٧ هم بابا لباسشو پوشوند و بردش خونه مامان جون تا ادامه خوابشو اونجا بخوابه .................... عزیر دل مامان قربونت برم چرا دیشت اینقده گریه کردی الهی که هیچ وقت اشکاتو نبینم .
رونوشت: سپیده جونم میدونم میایی و به وبلاگ کسری سر میزنی من هر روز میام به وبلاگت سر میزنم ولی امروز دیدم رمز گذاشته بودی و رمزهایی که قبلا داده بودی رو قبول نکرد اگه صلاح دونستی رمز جدید رو برام بفرست . درسا جونم رو ببوس