آقا کسری آقا کسری ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

دردونه مامان و بابا

بعد از مدتها بی خبری

سلام به زندگی سلام به دوستان گلم سلام به عشقم سلام به پسرم کسری که نفس زندگی نبض قلب همه چی مامان و باباشه .  خداروشکر حالم ما خوبه کسری هم دیگه برای خودش مردی شده دیگه این روزها که خونه نشین شدم و سرکار نمیرم بیشتر براش وقت میزام و از این بابت خیلی خوشحالم الانم اومدم بعد از مدتها یه خبری از خودمون بدم و برم ولی خیلی گفتنی دارم یه روزی به امید خدا میام و براتون مفصل مینویسم  امسال عید خاطرات کسری ثبت نشده هنوز احتیاج به ادیت داره و این روزها هم کم شیرین کاری نداره برای نوشتن ولی منتها دنبال یه فرصت مناسب هستم .   
26 خرداد 1393

پسرم هرچی بزرگتر میشی شیرین تر میشی

کسری عزیزم دردونه مامان و بابا ، دیگه داریم کم کم به آخر سال نزدیک میشیم بهمن ماهم اومد و داره به اواسطش نزدیک میشه عزیزم خداروشکر میکنم که هر لحظه تو زندیگیم دارم با شیرین زبونی های تو و کلمات و جملاتی که با اون زبون شیرینت برام بیان میکنی بیشتر و بیشتر انرژی میگیرم ازت . دیگه الان سه ماهی میشه که قشنگ حرف میزنی کامل . و حواست به همه چی هست . راستی این خبر خوب باید بدم به دوستایی که میان وبلاگ کسری رو میخونن من دی ماه تو محرم صفر یه سفره ابوالفضل نذر داشتم وادا کردم از اون به بعد آلرژی کسری به طرز معجزه آسایی بهتر شده بردیمش پیش دکتر فوق تخصص آلرژی برای تست که خداروشکر از 19 موردی که بهش حساس بود الان فقط دو مورد دیگه باقی مونده خدایا شکر...
9 بهمن 1392

آخر هفته با برف و بارون

خدیا شکرت به خاطر بارندگی که شاید از این آلودگی هوای تهران کمتر بشه . پنجشنبه ١٤ آذر ماه همراه با یه برف قشنگ . منو کسری جونم صبح که از خواب بیدار شدیم از پشت پنجره شاهد این برف زیبا بودیم .... عشقم کلی خوشحال بود بابت اینکه من اون روز خونه بودم و پیشش بودم هی هرکسی زنگ میزد میگفت مامان خونه اس صوبانه منظورش (صبحانه اس ) خوردیم . کلی با هم بازی کردیم با هم آشپزی کردیم تا ساعت ٣٠/٢ که بابا کوروش از سرکار اومد با هم ناهار خوردیم . بعدش نفسم با باباش خوابیدن تا ساعت ٥ منم رفتم یه دوش گرفتم و آماده شدم برای اینکه قرار بود با کوروش بریم همایش سلامت خانواده که دعوت بودیم ولی منتها قرار شد کسری رو بزاریم پیش مامان جونش . اون روز دایی فرهادینا اوم...
16 آذر 1392

پاییز

بازم پاییز شد و منو به یاد 2 سال پیش وقتی که کسری جونم پا به این دنیا گذاشت چه روزی بود اون روز وقتی بهش فکر میکنم جزو قشنگترین خاطراتمه ............ جالب اینچاست که سالگرد ازدواج من و بابا کوروش هم آبان ماه تو پاییز بود و او شب و اون روز هم جزو قشنگترین خاطرات زندگیمه که هر وقت بهش فکر میکنم یه حس قشنگی بهم دست میده . عزیر دلم اون سالی که تو بدنیا اومدی اینقده هوا سرد بود و اینقد بارون میومد روزی که من از بیمارستان مرخص شدم که بیام خونه اینقد هوا سرد بود که منم لباس گرم دوست نداشتم بپوشم خاله هم با بابا هی دعوام میکردن که تازه زایمان کردی سرما میخوری ها ... واقعا چه زود گذشت مثل برق و باد ........ خدایا شکر. و اما باید بگم هفته پیش چ...
13 آذر 1392

محرم 92 و مصادف شدن تولد عزیز دل مامان با محرم ماه

محرم ماه رسید و ما بیشتر تو خونه از تی وی عزاداری می کردیم حتی بابا هم بیرون نمیرفت تا روز عاشورا صبح که از خواب بیدار شدی صبحانه خوردیم و به اتفاق رفتیم خیابان تا هیات عزاداری امام حسین (ع) رو تماشا کنیم . بچه ام از بس هیات ندیده بود با صدای هیات و دیدن موج جمعیت همینجوری مظلومانه بقل باباش نگاه میکرد بعد دیدم هوا خیلی سرده و کمی آلوده اس زودی آوردمت خونه و بابایی خودش تنهایی رفت عزاداری من و تو اومدیم خونه با هم کارتون تماشا کردیم بعد باهم ناهار خوردیم تا بابا کوروش اومدش رفته بود هیات دایی فرهادینا اونجا خاله اینا رو دیده بود بعدشم از دایی غذای نذری گرفته بود اومده بود. یا امام حسین خودت همه مریضها رو شفا بده - برای عاقبت بخیری همه ب...
2 آذر 1392

خاطرات شیرین 92

اول از همه سلام میکنم به همه دوستای وبلاگیم که تو این مدت وقت نمیکردم بیام بنویسم ولی امروز دیگه دلم نوشتن میخواد ........... باید از تابستون امسال بگم که خداروشکر تابستون خوبی بود مرداد ماه بعد از اینکه مامان جون کسری رفت سوئد پیش خاله فریده دیگه مامانی (مامان بابا) میآمد پیشت خونه تا من ظهر از سرکار برگردم خیلی بهش وابسته شده بودی ....... شهریور ماه یه روزی بابا اومد گفت بهش ماموریت دادن بریم شیراز یه چند روزی راستش خیلی خوشحال شدم چون شیراز نرفته بودم و اولین بارم بود میرفتم چه بهتر که اولین بار در کنار پسر عزیزم تجربه بشه . خلاصه ١٧ شهریورماه بلیط هواپیما داشتیم به سمت شیراز .... ساعت ٤ پرواز داشتیم کسری جونم الهی قربونت برم اولین بار بو...
25 آبان 1392

....

چند وقتی میشه تنبلی می کنم و دستم به نوشتن نمیره نمیدونم چرا اینجوری شدم . در صورتی که این روزها واقعا لحظه به لحظه اش احتیاج به نوشتن داره . کسری جونم این روزها خیلی شیطون شده و خیلی حرف میزنه دیگه منظورشو کامل می رسونه . وقتی آشغال میریزی زمین خودت میگی ماما مامان جاروبرقی بده - بییم مغازه بسی  -(یعنی بریم مغازه بستنی بخریم) . بالابممون (یعنی بالا پشتبوم) بق بقو به همون کبوتر میگی . انور (انگور) هنو (هندوانه) خرنا (خرما) و خیلی چیزهای دیگه . بعدظهرها که با بابا میری بیرون وقتی برمیگردی قشنگ آمار همه چی رو به من میدی. میگم کسری با بابا کجا رفتی فوری میگی پاک (یعنی پارک) . چند روز پیش با بابا رفته بودی پارک وقتی برگشتی فوری ...
17 شهريور 1392

خاطراتی از بارداری

دوران قشنگی داشتیم من و پسرم ، حسش می کردم باهاش زندگی می کردم چیزایی را می خوردم که اصلا دوست نداشتم ولی به خاطر تو گل پسرم می خوردم که ویتامین همه غذاها بهت برسه . کسری جونم تو حدودا 4 ماه بود که در شکم مامان جا خوش کرده بودی که رفتیم شمال - بابلسر ویلای عمه اینا ، اونا رفته بودن زنگ زدن گفتن شما هم بیایین. ما هم رفتیم ولی من پاهام خیلی ورم داشت وقتی رسیدیم پاهام خیلی ورم کرده بود خودمم ترسیده بودم. دو روز بودیم و بعد برگشتیم تهران دکتر میرپور بهم معرفی کرده بودن متخصص زنان و زایمان بود که ما از همون ماه دوم رفتیم پیشش. خودش دوباره ازم سونو گرفت و گفت که ماهی یکبار باید برم پیشش برای چک . دکتر خوبیه من که راضی بودم. ماه چهارم بود که ...
10 شهريور 1392