آقا کسری آقا کسری ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دردونه مامان و بابا

قشنگترین خبر زندگی مامان و بابا

1392/1/19 11:03
نویسنده : مامان کسری
226 بازدید
اشتراک گذاری

۱۵ فروردین سال ۹۰ بود که من و بابایی با هم رفتیم پیش دکتر برای اینکه آزمایش خون بدیم تا معلوم شه مامان نی نی داره یا نه. ساعت ۵ بعدظهر بود با بابا رفتیم وقتی که وارد مطب دکتر شدم قلبم داشت تاپ و توپ می زد خیلی هیجان داشتم خلاصه بعد از اینکه ازم خون گرفت اومدم بیرون پیش بابایی نشستم تا اینکه جوابش آماده شه. نیم ساعتی طول کشید که هی تو اون نیم ساعت بابا کوروش مسخره بازی درآورد و دوتایی خندیدیم . بعد از نیم ساعت خانم دکتر صدامون کرد بریم داخل وقتی رفتیم داخل اتاق گفت بهتون تبریک می گم شما باردارین . از خوشحالی نمی دونستیم چیکار کنیم که خانم دکتر برام سونو نوشت تا اندازه جنین که تو باشی عزیز مامان معلوم شه . ما از ذوق همون موقع رفتیم آزمایش جم تو خیابان مطهری . اونجا هم اینقدر شلوغ بود که نمی دونی عشق من ، ولی ما وایستادیم تا نوبتمون شد(خدایا شکر از این همه مهربانی، )

خانم ....... نوبت شماست

کجا برم ، برو دراز بکش رو تخت تا دکتر بیاد . قلبم تاپ و توپ تاپ و توپ می‌زنه . دکتر اومد ولی کوروش نمی تونست بیاد تو . ازم پرسید برای چه کاری می خوایی سونو انجام بدی گفتم بارداری که .....

خلاصه جواب ده دقیقه بعد گرفتیم و بعد فوری به موبایل خانم دکتر تقی آبادی زنگیدم . اندازه جنین 8 سانتی متر بود . هشت هفته بود که شکل گرفته بودی مامانی خیلی کوچولو بودی . نمی دونی که بابا چقدر خوشحال بود ولی قرار شد این موضوع بین من و بابا مثل یه راز بمونه تا موقعی که تو بزرگ شی و خودت معلوم شی تو شکم مامان . دو ماه سکوت کردیم اواخر اردیبهشت ماه بود که من خانواده بابا یعنی عمه اینا و عمو اینا و دختر دایی بابا رو با خانواده اش و مانانی عشرت رو دعوت کرده بودم برای شام خونمون . خوشبختانه اصلا مامانی تو من و اذیت نکردی چون من اصلا ویار نداشتم و تونستم براحتی غذا درست کنم البته خاله فریبا صبحش اومد کمکم چون خونه مامانی اینا بودش (لازم به ذکر است که اون موقع هنوز خاله نمی دونست من نی نی دارم ) منم یه خرده چون صبح بود سرگیجه داشتم همش میرفتم دراز میکشیدم ولی هنوز به خاله هیچی از بارداری نگفته بودم تا اینکه خاله ظهر کارش تموم شد برگشت خونه مامانی . ولی اون شب عمه اعظم و مامانی بو برده بودن و همش سوال می کردن تا اینکه بهشون گفتیم . کلی خوشحال شدن و گفتن تو با این وضعیت چرا مهمونی دادی و ... ولی خداروشکر من اصلا حالم بد نبود خوشحال خوشحال بودم تازه اون شب خاله سوسن (دختر دایی بابا) بهم گفت بچه ات پسره چون ماشالاه خیلی خوشگل تر شدی منم کلی ذوق کردم . (الهی قربونت بره مامان)

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان بردیا
19 فروردین 92 11:14
سلام دوست عزیز پسرم تو جشنواره آتلیه سها شرکت کرده http://soha.torgheh.ir/festival/festivalPage.php?festival=6 به نینی من رای میدین بردیا شورگشتی اینم وبلاگمونه میتونید از اونجا هم برین رای بدین http://bardia_ghelgheli_felfeli.niniweblog.com/