آقا کسری آقا کسری ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دردونه مامان و بابا

خاطرات شیرین 92

1392/8/25 11:04
نویسنده : مامان کسری
884 بازدید
اشتراک گذاری

اول از همه سلام میکنم به همه دوستای وبلاگیم که تو این مدت وقت نمیکردم بیام بنویسم ولی امروز دیگه دلم نوشتن میخواد ........... باید از تابستون امسال بگم که خداروشکر تابستون خوبی بود مرداد ماه بعد از اینکه مامان جون کسری رفت سوئد پیش خاله فریده دیگه مامانی (مامان بابا) میآمد پیشت خونه تا من ظهر از سرکار برگردم خیلی بهش وابسته شده بودی ....... شهریور ماه یه روزی بابا اومد گفت بهش ماموریت دادن بریم شیراز یه چند روزی راستش خیلی خوشحال شدم چون شیراز نرفته بودم و اولین بارم بود میرفتم چه بهتر که اولین بار در کنار پسر عزیزم تجربه بشه . خلاصه ١٧ شهریورماه بلیط هواپیما داشتیم به سمت شیراز .... ساعت ٤ پرواز داشتیم کسری جونم الهی قربونت برم اولین بار بود سوار هواپیما میشدی اولش زیاد متوجه نشدی بعدش که هواپیما رفت بالا تازه فهمیدی چه خبره بعدشم یواش یواش خوابت برد و مهماندار یه بالش بهت داد و روی پای مامانی خوابیدی ............. بعدشم رسیدیم شیراز رفتیم به سمت هتل هما . وسایلمونو گذاشتیم بالا بعد همکارای بابا زنگ زدن که تو لابی هتل منتظر ما هستن یکم به خودمون رسیدیم و لباسامونو عوض کردیم رفتیم پایین . خداروشکر همکار بابا یه پسر خیلی ناز به اسم پرهام (بهش می گفتی پیام ) داشت که ٧ ماه از تو بزرگتر بود با هم بازی می کردین اون یکی همکار بابا هم دو تا دختر ناز داشت که به اونها هم میگفتی آجی اصلا عادت داری به دخترها میگی آجی . باید اعتراف کنم این سه روز واقعا خوش گذشت خیلی خیلی شیراز دوست داشتنی بود فقط و فقط از این موضوع ناراحت شدم که نتونستم دوست خوبم ندا جونو ببینم ولی تلفنی خیلی باهاشون صحبت کردم . ندا دوست وبلاگی منه دوست داشتم از نزدیک ببینمش مخصوصا پسر نازشو پارسا جونم رو . ولی انصافا شیراز قشنگه ......... .

مقبره کوروش کبیر. تخت جمشید. مزار سعدی و فردوسی . امارت زندیه . حرم برادر امام رضا و .............. و چند جای دیگه که اصلا اسمشونو یادم نمیاد رفتیم. جای همگی خالی . آهان باید بگم که عکس هم خیلی گرفتیم ولی تو عکس گذاشتن من یه مقدار تنبلم میدونید چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چون من از محل کارم میام تو وبلاگ و شروع میکنم به نوشتن و عکسها هم تو خونه تو دوربینه باید برم تو لب تاب بریزم که فعلا وقت نشده ...........

اول مهر شد و روز تولد عمه اعظم بود . دو روز قبلش خاله تتل (مخفف اسم دوست عمه) زنگ زد بهم که میخواهیم با آقا فرهاد و شما ها برای اعظم تولد بگیریم بدون ا ینکه خودش بدونه منهم استقبال کردم و گفتم خیلی خوبه . خلاصه روز اول مهر بود ساعت ٥ بعد ظهر بابا از سرکار اومد ما هم حاضر بودیم بابا هم حاضر شد و مامانی هم اومد خونه ما و به اتفاق رفتیم سمت خونه عمه . حالا بماند که ترافیک بود و چند بار عمو فرهاد زنگ زد گفت عمه رو آورده بیرون به بهانه ای زودتر بریم خونه تا وقتی برگشتن خونه عمه غافلگیر شه...... خلاصه ما رسیدیم دیدیم همه فامیل و دوستای عمه اونجان ١٠ دقیقه بعد از ما عمه اینا رسیدن عمه تا درو باز کرد برقها همه خاموش بود همه شروع کردیم به دست زدن و برف شادی زدن خیلی خوش گذشت دیگه اون شب ترکوندیم اینقده رقصیدیم . انشالاه همیشه خاطرات خوش باشه و بیام از خاطرات خوب بنویسم برات کسری جونمممممممممممم.

٢٤ مهر ماه شد و موقع اومدن مامان جون شد دیگه ما همگی خوشحال بودیم که مامان جون بعد از سه ماه از پیش خاله داره میاد ............ من و تو نرفتیم فرودگاه ولی بابا کوروش با دایی و زن دایی و خاله  رفتن دنبال مامان جون ...... اون شب هم ما حسابی غافلگیر شدیم میدونی چرا ...............؟؟ چون خاله هم با مامان جون  اومده بود . کلی ذوق کردم خاله رو بعد از یکسال دیدم ...... خاله یه هفته ای پیش ما بود بعد دوباره باید برمیگشت . تو اون یه هفته دو روز خاله فریده اومد پیشت موند تا من اومدم سرکار کلی باهات حال کرده بود................ .

 و اما آبان ماه .............. اول آبان بود ما خونه عمه بودیم و عمه کادوی تولد برات گرفته بود داشت بهم نشون میداد که اندازه ات هست یا نه ؟؟ چون تولدت دوم آذره میفته تو محرم ما برات تولد نمی گیریم بخاطر همین عمه که زحمت کشیده بود برات کادو گرفته بود میخواستن کادوتو همونجا خونه اشون پیشاپیش بدن که من نزاشتم و گفتم تشریف بیارین خونه امون یه شام بخورین بعد کادو بدین...... این شد که عمه گفت پس هفته دیگه میاییم خونه اتون که روزشم تعیین کردیم ........ غافل از اینکه روزی که عمه تعیین کرده بوده روز تولد من بوده (خجالت) خلاصه قرار شد خاله تتل هم که دوست عمه اس اون روز تشریف بیارن البته من تا شب قبل اون روز متوجه نبودم تولدمه چون مامان جون بهم تبریک گفت یادم افتاد که تولدمه ولی باز به روی خودم نیوردم تا اون روز خانواده عمه به جز محمد که سرما خورده بود نیومده بود تشریف آوردن بعدشم عمو حسین و بعدشم خاله تتل اومد. خیلی خوش گذشت خلاصه تولد من بود ولی به کام کسری و مهبد (پسرعمه) هم تموم شد . چون مهبد هم آبانیه و کسری هم اوایل آذره بابا رفته بود یک کیک گرفته بود و روش نوشته بود مهبد و کسری عزیز تولدت مبارک خلاصه اون شب سه تا تولد بود . خیلی خوش گذشت عمه هم زحمت کشیده بود و برای من هم کادو آورده بود .

از شیرین زبونیهای این روزهای کسری باید بگم که دیگه پسرم حرف میزنه . صبح ها که میخواد بره پیش مامانم اگه بیدار باشه با من خداحافظی میکنه برام ماچ میفرسته و بعد میگه بابا بییم مامان جون بیخوابیم . جدیدا تلفن که زنگ میزنه گوشی رو برمیداری خودت میگی بله اینقده قشنگ که میخوام پشت تلفن بخورمت .... قشنگ اسمتو و فالمیلتو میگی ازت می پرسیم اسمت چیه میگی کسری صباحی میگیم چند سالته میگی ٢ سال . دیگه قشنگ حرف میزنی . دیشب با بابا رفته بودی بیرون اومدی گفتی مامان هیات دیدم . این روزها آلرژیت باز باعث شده که شبها خوب نمیخوابی همش خارش داری دیروز بردیمت یه آمپول ضد خارش زدیم تا خوب شی ................ . به این شبهای محرم از خدا میخوام زودتر آلرژی تو هم خوب شه گل پسرم .

رونوشت: دوست خوبم سپیده جون مامان درسا یه چند وقتیه هر روز میام مطالب قشنگی که مینویسی رو میخونم ولی میخوام نظر بزارم ثبت نمیشه و ارسال نمیکنه نمیدونم چرا؟؟؟ ولی در هر حال هر روز بهت سرمیزنم . و به خاطر شما هم که شده سعی می کنم هر چه زودتر عکس بزارم . درسا جونو ببوس

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سپیده مامان درسا
19 آبان 92 21:51
مرسی عزیز دلم سپیده جونم ، من هر چقدرهم بیام آپ کنم نمی تونم به قشنگی شما بنویسم . درسا جونمو ببوس امیدوارم امروز نظر ی که تو وبلاگتون مینویسم ارسال شه .
نفیسه مامان دلارام
27 آبان 92 20:54
عزیزم خدا پسر نازتو حفظ کنه برات . از طرف من ببوسش . دختر من 5 روز از پسر شما کوچک تره و تولدش 7 آذره . خوشحال میشم به ما سربزنی .