آقا کسری آقا کسری ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

دردونه مامان و بابا

ماجراهای شیطون بلا

دیروز چهارشنبه بابا کوروش صبح ساعت ٥ رفته بود به سمت کاشان امتحان داشت. اون روز مامان عشرت اومد پیشت موند تا من اومدم سرکار . ساعت ٣٠/١٢ برگشتم خونه و مامانی هم رفت . از ساعت ٣٠/٩ که از خواب بیدار شده بودی تا ٣٠/١٢ دوبار مامانی تو رو برده بود بیرون از بس بهش گفته بودی دَ دَ دَ‌ دَ . ساعت ٣٠/٢ بابایی از کاشان برگشت و باهم دیگه ناهار خوردیم و بعدشم خوابیدم تا بعدظهر سه تایی رفتیم یه خورده برای شما عزیز مامان یکم لباس خونگی خریدیم . اما پنجشنبه قرار بود اون روز صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شدی بابایی بیاد وتو رو ببریم برای واکسن. شبش با دلشوره خوابیدم ولی صبح ساعت ١٠ زنگ زدم درمانگاه ،‌گفتن که فقط روزهای یکشنبه و سه شنبه واکسن ...
11 خرداد 1392

عاشقه آچار و چهارسو و وسایل بابایی

شبها هی میری ماشینتو میاری وسط چون خودت زورت نمیرسه اشاره می کنی که برام برگردونید ماشینو برات وارونه می کنیم بعد شما میری سراغ کمدی که کیف وسایل بابا اونجاست هی اشاره می کنی تا برات یه آچاری یا چهارسویی چیزی بیاریم بعدشم میری سراغ ماشینت تا درستش کنی . بعضی وقتها هم میری یه پارچه سفید داری برای خشک کردنته برش میداری میندازی رو سرت که جایی رو نبینی بعد شروع میکنی به راه رفتن هی میخوری زمین . یا اینکه اگه روسری من دمه دست باشه با اون اینکارو میکنی بعد هی میگی دا دا یعنی دارم باهاتون دالی بازی می کنم . نمک زندگی من و بابا تویی. عاشقانه شبها بابا باهات بازی میکنه هی خم میشه میری پشتش میشینی دوره اتاق تو رو راه میبره . یا اینکه بهت میگه ...
30 ارديبهشت 1392

عاشقتم

دیروز یکشنبه بود (29 اردیبهشت) وقتی از سرکار برگشتم خونه مامان جون دیدم تو خوابیدی مثل یه فرشته کوچولو. دلم برات ضعف کرد. مامانی گفت دیگه خیلی خوابش میومد هی سرشو میزاشت رو زمین به خاطر همینم خوابوندمش. اینقدر خوابت میومده که میوه اتو که هر روز اون ساعت میخوردی رو نخورده بودی . منم رفتم تو آشپزخونه مامانی دیدم مامان جون کوفته درست کرده و برای خودم ریختم و شروع کردم به خوردن. بعدشم اومدم پیش جیگرم دراز کشیدم یه چرت کوچولو زدم تا شما بیدار شی. عزیزم تا پنگول شروع شد و آهنگ پنگولو شنیدی بیدار شدی . عاشقتممممممممممممممممممم بعدشم یکم برنامه خاله نرگسو نگاه کردی و حاضر شدیم رفتیم به طرف خونه امون . وقتی نزدیک در خونه میرسیم شروع میکنی به نق زدن ...
30 ارديبهشت 1392

مامانی هر وقت مریض میشی من و بابایی خیلی غصه دار میشیم

سلام پسرم . چند روزی میشه که اسهال و استفراغ شدید بودی عزیز دل مادر . هیچی لب نمی زدی مامانی الهی بمیرم برات . چند روز مرخصی گرفتم موندم پیشت گل پسرم تا خوب شی خداروشکر امروز بهتر بودی و من اومدم سرکار ولی همش دلم پیش تو مامانی . جدیدا هی میگی بقل کلمه بقلو یاد گرفتی هی میگی بقل بعدشم میگی بازی بعد می گی دد یعنی بقلم کن بریم بیرون بازی . خیلی شیطون شدی . و تو این مریضی کلی وزن کم کردی . دوست دارم مامان جون الهی دیگه هیچ وقت مریض نشی .
2 ارديبهشت 1392

اولین دندون

اولین دندونت در 10 مرداد سال 91 زد بیرون. من از سرکار اومدم خونه مامان جون گفت دندون درآوردی اینقدر خوشحال شدم که حد نداره و زنگ زدم به بابایی سرکار گفتم که حتما به مامان عشرت بگه که آش دندونی رو بپزه خیلی سخت دندون درآوردی شبها همش با گریه از خواب بیدار میشدی برات ژل لثه خریدیم . حدود ۱۰ روز اذیت شدی الهی مامان برات بمیره گل پسرم. وقتی می خندیدی مثل یه مروارید کوچولو می درخشید    مبارکت باشه گل پسرم . ...
19 فروردين 1392

قشنگترین خبر زندگی مامان و بابا

۱۵ فروردین سال ۹۰ بود که من و بابایی با هم رفتیم پیش دکتر برای اینکه آزمایش خون بدیم تا معلوم شه مامان نی نی داره یا نه. ساعت ۵ بعدظهر بود با بابا رفتیم وقتی که وارد مطب دکتر شدم قلبم داشت تاپ و توپ می زد خیلی هیجان داشتم خلاصه بعد از اینکه ازم خون گرفت اومدم بیرون پیش بابایی نشستم تا اینکه جوابش آماده شه. نیم ساعتی طول کشید که هی تو اون نیم ساعت بابا کوروش مسخره بازی درآورد و دوتایی خندیدیم . بعد از نیم ساعت خانم دکتر صدامون کرد بریم داخل وقتی رفتیم داخل اتاق گفت بهتون تبریک می گم شما باردارین . از خوشحالی نمی دونستیم چیکار کنیم که خانم دکتر برام سونو نوشت تا اندازه جنین که تو باشی عزیز مامان معلوم شه . ما از ذوق همون موقع رفتیم آزمایش...
19 فروردين 1392