عاشقتم
دیروز یکشنبه بود (29 اردیبهشت) وقتی از سرکار برگشتم خونه مامان جون دیدم تو خوابیدی مثل یه فرشته کوچولو. دلم برات ضعف کرد. مامانی گفت دیگه خیلی خوابش میومد هی سرشو میزاشت رو زمین به خاطر همینم خوابوندمش. اینقدر خوابت میومده که میوه اتو که هر روز اون ساعت میخوردی رو نخورده بودی . منم رفتم تو آشپزخونه مامانی دیدم مامان جون کوفته درست کرده و برای خودم ریختم و شروع کردم به خوردن. بعدشم اومدم پیش جیگرم دراز کشیدم یه چرت کوچولو زدم تا شما بیدار شی. عزیزم تا پنگول شروع شد و آهنگ پنگولو شنیدی بیدار شدی . عاشقتممممممممممممممممممم بعدشم یکم برنامه خاله نرگسو نگاه کردی و حاضر شدیم رفتیم به طرف خونه امون . وقتی نزدیک در خونه میرسیم شروع میکنی به نق زدن یعنی نریم تو . دیگه هی گریه می کنی تا برسیم بالا . وقتی میرسیم خونه دیگه تلویزیونو روشن می کنم تا سرگرم شی بعدشم سوپ برات گرم می کنم تا ناهارتون بخوری . عزیزم حدود ساعت 4 میخوابی تا 5 -30/5 که بابایی از سرکار میاد بعد با هم چایی میخوریم بعدشم تو و بابایی میرین پارک منم به کارام میرسم . بعد که تو رو آورد خونه از پارک ساعت 30/7 بود یه سیب و موز برات رنده کردم میل کردی عزیزم نوش جونت بعدشم بابا رفت فوتبال تا ساعت 10 شب . من و تو باهم بازی کردیم و تی وی تماشا کردیم . بعدشم که بابا اومد شام خوردیم و ساعت 30/11 خوابیدیم تا صبح دوباره ساعت 7 بابایی تو رو بقل کرد تو همون حالت خواب بردتت خونه مامانی . دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم پسرم . بعضی وقتها فکر می کنم دیگه بخاطر تو نرم سرکار بشینم خونه تا تو هم صبحها اذیت نشی . نمی دونم چیکار کنمممممممممممم .