لحظه های عاشقانه من و پسرم
هر چی بزرگتر میشی بیشتر عاشقت میشم . وقتی خوابی نفساتو می شمارم . منتظرم زودتر بیدار شی بگیرمت تو آغوشم ببوسمت . باهات بازی کنم . بهت غذا بدم بخوری و ... پسرم وجودت به زندگی من و بابایی یه صفای دیگه ای داده با وجود تو ما زندگمون یه رنگ و بوی دیگه ای گرفته .
دیروز که باهات بازی می کردم غش غش می خندیدی با خنده های تو من انرژی مضاعفی می گیرم . انشاءاله همیشه لبات خندان باشه
بابایی که عاشقته وقتی از سرکار میاد با تمام خستگی زودی تو رو آماده می کنه و می بره بیرون یه چند روزی هست که تو رو می بره پارک . باهات دالی بازی می کنه یا گرگ میشه دنبالت می کنه هی میگه الان میخورمت تو زودی می دویی میایی تو آغوش من خودتو جا میدی انگاری که واقعا میخواد تو رو بخوره نمی دونی چقدر هیجان زده میشی .
کسری در پارک اندیشه در حال بازی
وقتی میری خونه مامان عشرت (مامان بابایی) برات سی دی شمالی میزاره تو هم شروع می کنی به رقصیدن عاشقه رقصتم . کلا موسیقی رو خیلی دوست داری و عاشقه مهمونی و جاهای شلوغ هستی که حسابی بازی کنی .
با زبون خودت هی با ما حرف میزنی و نمی دونم چی میگی هی دستاتم تکون میدی قربونت بره مامانی.
وقتی می خوری زمین یا دست و پات به جایی بخوره و درد بگیره فورا میری اونجایی که بهش خورده را به قول خودت ده می کنی تا ده نکنی و نری اونجا رو نزنی خیالت راحت نمیشه .
خیلی بانمک شدی
(دوست دارم مامانی)