کسری شیرینی زندگی من و بابایی
کسری عزیزم هر روز که می گذرد و تو بزرگتر میشی بیشتر و بیشتر تو قلب ما جا داری اینقدر که صبح ها وقتی میام سرکار همش به فکر توام . این روزها خیلی شیرین و دوست داشتنی شدی شیطون و بانمکی. دیروز بابایی داشت تقویم نگاه می کرد همینجور که تقویم تو دستش بود داشت ورق میزد بر حسب عادت ما بزرگترها دستشو زد تو دهنش بعد ورق زد بعدش تو رفتی تقویم از دست بابا کوروش گرفتی و هی انگشتتو میکردی تو دهنت ورق میزدی ما از خنده مرده بودیم . چهارشنبه ٢٥ اردیبهشت ما ٢٠ نفر مهمون داشتیم خانواده و فامیلای بابایی (مامانی عشرت - خانواده عمه اعظم - خانواده عمه سوسن - و دایی محمود، دایی باباکوروش با خانواده) که من اون روز سرکار نرفتم تا به کارام برسم . خیلی پسر خوبی بودی ولی هی می اومدی آشپرخونه میگفتی بقل بقل میخواستی بزارمت بالای کابینت تا ببینی من اون بالا چیکار می کنم . خلاصه تا شب که مهمونا اومدن خیلی خوش گذشت تو هم هی با مهمونا نانای می کردی عاشقه رقصی . الهی مامان قربونت بره . دیگه قشنگ همه حرفای من و بابایی رو می فهمی و هر کاری بهت میگیم انجام میدی. شبها که بابا میخواد هندوانه بخوره چون تو هم خیلی هندوانه دوست داری برات زیرانداز پهن میکنه بعد بهت میگه کسری برو بشین رو زیرانداز که زمین نریزیم بعد تو بدو میری میشینی رو زیرانداز و منتظری تا بابا هندوانه رو بیاره یه قاشق میگیری دستت می افتی به جون هندوانه . تمام حرفاتم با اشاره به ما می فهمونی . و لغاتی که میگی بیشتر شده. خلاصه اینکه خیلییییییییییییییییییییی دوست داشتنی شدی . شبها وقتی موقعه خوابت میشه بهت میگم کسری بدو برو تو تختت تا مامان برات شیرخشک درست کنم بیام . بدو میری رو تخت . عزیز دلم انشالاه همیشه سالم و تندرست باشی و ما بتونیم پدر و مادر خوبی برات باشیم .
اینم عکس از هندونه خوردنه کسری
کسری منتظره هندوانه