آقا کسری آقا کسری ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

دردونه مامان و بابا

روزی که کسری عزیزم قدم به این دنیا گذاشت و زندگی ما رو منور کرد

1392/4/16 10:55
نویسنده : مامان کسری
319 بازدید
اشتراک گذاری
بعد از عمل سزارین خیلی درد داشتم فقط و فقط می گفتم مسکن بهم تزریق کنید با مکافات خوابیدم رو تخت .

 بعد پرستار مامانی کوچولو و خوشگل رو آورد . کسری عزیزم الهی مامان قربونت بره نمی دونی چقدر خوشگل بودی مامانی این لپات آویزون بود با یه مماغ کوچولو و لبهای کوچولو . واقعا خدارو شکر می کنم عزیز دل مادر .

بابایی اینقدر ذوق داشت فکر کنم دیگه کسی تو بیمارستان نمونده بود که بهش شیرینی نده . قبل از اینکه تو رو بیارن پیشم خاله و عمه بالای سر من هی می گفتن وای چقدر بچه ات زشته . می خواستن منو اذیت کنن و هی می خندیدن . بعد که تو رو آوردن دیدم خدای مهربون یه فرشته بهم داده . (ساعت 10/30 صبح بدنیا اومدی گل مامان)

مامانی تو 4 کیلو بودی با قد 51 سانت  

 

تو رو گذاشتم زیر سینه ولی دریغ از یک قطره شیر . مامانی هنوز شیرش نیومده بود الهی بمیرم که گرسنه بودی و من شیر نداشتم تا اینکه پرستار اومد تو رو برد تا بهت شیرخشک با سرنگ بدن تا شیرم بیاد

دیگه همش ناراحت بودیم . بابایی هر وسیله ای که بگی از داروخانه خرید برای اینکه کمک کنه شیرم بیاد ولی نمی دونم چرا اصلا شیر نداشتم

دکتر هم گفته بود تا فردا صبح هیچی نخورم و صبح کمپوت گلابی بخورم اون شب عمه اعظم پیش ما موند تو بیمارستان و صبح خاله فریبا اومد عمه رفت  . باید راه می رفتم که خیلی درد داشتم با مکافات با پرستار راه رفتم

ظهر روز 3   آذر دکتر اومد ویزیت کرد و رضایت داشت و گفت می تونی مرخص بشی که ساعت 12 مرخص شدم و تا بریم خونه شد ساعت 2 بعدظهر من بازم شیر نداشتم خیلی روز سختی بود الهی بمیرم برات نمی زاشتن بهت شیرخشک بدم می گفتن بچه شیرخشکی میشه و ...... عزیز دلم تو زردی داشتی از روز سوم بستری شدی بیمارستان برای زردی که داشتی اونجا دیگه بهت هر 2 ساعت شیرخشک میدادن 60 سی سی 2روز بستری بودی بعد اومدی خونه . مامانی فدات بشه تا اینکه اینقدر نذر و نیاز کردم روز تاسوعا بود که شیرم اومد اینقدر خوشحال بودم که نمی دونی . مامانی تو وزن کم کرده بودی شده بودی 3700 .

کسری جونم تو عشق من و بابایی هستی اینقدر دوست داریم که هر وقت یاد روزهای اول میفتیم که مامانی شیر نداشت . من و بابا اشک تو چشممون حلقه می زنه

خیلی پسر خوبی بودی آروم و ساکت فقط شبها نمی خوابیدی . من و بابایی شیفتی بیدار بودیم و تو رو نگه می داشتیم تا اینکه 2 ماهه شدی و دیگه بابایی شبها می رفت می خوابید و من و تو اینقدر با هم بیدار بودیم تا بالاخره دم دمای صبح خوابت می گرفت .

نگاهم به نگاهت بسته‌ اس . هیچ وقت نگاهت را از من نگیر . عشقققققققققق مامان و نفس بابا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)