آقا کسری آقا کسری ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دردونه مامان و بابا

خاطراتی از بارداری

دوران قشنگی داشتیم من و پسرم ، حسش می کردم باهاش زندگی می کردم چیزایی را می خوردم که اصلا دوست نداشتم ولی به خاطر تو گل پسرم می خوردم که ویتامین همه غذاها بهت برسه . کسری جونم تو حدودا 4 ماه بود که در شکم مامان جا خوش کرده بودی که رفتیم شمال - بابلسر ویلای عمه اینا ، اونا رفته بودن زنگ زدن گفتن شما هم بیایین. ما هم رفتیم ولی من پاهام خیلی ورم داشت وقتی رسیدیم پاهام خیلی ورم کرده بود خودمم ترسیده بودم. دو روز بودیم و بعد برگشتیم تهران دکتر میرپور بهم معرفی کرده بودن متخصص زنان و زایمان بود که ما از همون ماه دوم رفتیم پیشش. خودش دوباره ازم سونو گرفت و گفت که ماهی یکبار باید برم پیشش برای چک . دکتر خوبیه من که راضی بودم. ماه چهارم بود که ...
10 شهريور 1392

پایان ماه رمضون و 20 ماهگی کسری

کسری عزیزم آرزو میکنم سالیان سال ماه رمضون رو به سلامتی بگذرونی و همیشه خوش و خرم باشی . عزیزم ماه رمضون هم با تمومه قشنگیهاش تموم شد و عید فطر شد صبح روز عید جمع و جور کردیم و راه افتادیم به سمت باغ کرج . عمه اینا اونجا منتظر ما بودن . به اتفاق مامان عشرت راهی شدیم به سوی کرج. عزیزم اینقده محمد (پسرعمه) رو دوست داری که همش تو خونه هم که هستی میگی محمد. حسابی ذوق کردی وقتی رسیدیم . شروع کردی به بازی کردن با بچه ها . اون روز هم با تمام قشنگیهاش تموم شد و حسابی خوش گذشت . انشاءاله همیشششششششششششششششششششششه شاد باشی.
26 مرداد 1392

واکسن 18 ماهگی

کسری عزیزم 18 ماهه شدی و نوبت واکسن شد . مامانی همش استرس واکسنو داشت که بالاخره روز یکشنبه مورخ 12-3-92 ظهر ساعت 12 من و بابایی بردیمت درمانگاه واکسنو بهت زدن یکی رو ران پا یکی رو دست . که یه کوچولو گریه کردی بعد اونجا قد و وزن هم اندازه گرفتن و برگشتیم خونه. و اما ........ تا برگشتیم خونه شما حول و حوش ساعت 30/1 بود که ناهار خوردی بعدشم چون قبل از واکسن استامینوفن خورده بودی خوابت گرفت و خوابیدی تا ساعت 30/2 خوب بودی و خوب راه میرفتی قبل از اینکه بخوابی . ولی بعد از اینکه از خواب بیدار شدی به قدری پاهات درد میکرد که نمی تونستی به تنهایی از تختخوابت بیایی پایین خلاصه بقلت کردم از درد گریه میکردی همینجوری ناله میکردی تا بعدظهر بابایی از سر...
26 مرداد 1392

یا امام زمان ادرکنی

پسرم الهی که امام زمان پشت و پناهت باشه . امسال برات نذر کردم آجیل مشکل گشا که تا سال دیگه آلرژِیت خوبه خوب شه کاملا تا برات بگیرم و پخش کنم البته امسال هم یکمی گرفتم و با شکلات قاتی کردم و پخش کردم . شب تولد امام زمان یکشنبه شب بیرون خیلی شلوغ بود رفتیم دور زدیم شیرینی خوردیم کلی حال کردیم . امیدوارم همیشه عید باشه و مردم شاد باشن . همه جا رو تزئین کرده بودن همه جا خوشگل شده بود اون شب تا نصف شب تو کوچه بقلیمون بزن و برقص بود . تو هم که عاشقه رقصی جدیدا صبحها زود بیدار میشی و می گی نانای نانای تا برات تی وی روشن کنم و بزنم کانال شو تو هم باهاشون برقصی . تازه اگه دوست نداشتبه اشی و آهنگ مورد علاقه ات نباشه کنترلو برمیداری خودت و کانال...
26 مرداد 1392

برد فوتبال ایران و کره و ورود به جام جهانی

اون روز فوتبال داشت و همه چی عالی بود به محض اینکه بردیم بابایی گفت بپوشین بریم بیرون منم غذای تو رو دادم و راهی شدیم به طرف خیابانها . اینقدر شلوغ بود که حد نداشت تو خیابان یه آقاهه به صورت و دستت پسرم با ماژیک پرچم ایرانو کشید خیلی با نمک شده بودی همه جا شادی و شور بود همه فریاد می کشیدند ایران ایران و پرچم ایران دستشون بود تو هم با تعجب فقط نگاه میکردی . همه ماشینها بوق میزدن . یه عده هم میرقصیدن نیروی انتظامی هم کاری نداشت . یه سر هم رفتیم پارک تا تو بازی کنی . یکم بازی کردی خوشحالی کردی بعدش برگشتیم به سمت خونه . وسط راه یه سر زدیم خونه مامان جون چون خاله اونجا بود میخواستیم تو رو با اون شکل و قیافه نقاشی شده ببینه . خاله فریبا وقتی تو ...
26 مرداد 1392

لحظه های عاشقانه

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.   کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند ...
26 مرداد 1392