آقا کسری آقا کسری ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دردونه مامان و بابا

اولین باری که خاله فریده اومد ایران و تو دیدیش

خاله فریده اینا چون سوئد زندگی می کردن وقتی تو بدنیا اومدی نتونستن اینجا باشن و فقط عکس تو رو دیده بودن . تا اینکه اول مرداد ماه خاله اینا اومدن ایران . هشت ماهه بودی تو خونه مامان جون بودی منم از سرکار اومده بودم و ناهارم خورده بودم و تو رو خوابونده بودم و کنار تو دراز کشیده بودم منتظر بودم تا خاله اینا که (دیشب رسیده بودن و مستقیم رفته بودن خونه خودشون) بیان خونه مامان جون که ساعت حول و حوش ۳ بعدظهر بود اومدن تو خوابیده بودی وقتی تو رو دیدن کلی ذوق کردن اینقدر سروصدا کردن تا تو بیدار شی تو رو بقل کنن و ببوسنت ولی برعکس تو اون روز خوب خوابیدی . همید همش میومد پستونکتو از دهنت بیرون می کشید که بیدارت کنه که آخر هم بیدارت کرد ولی مامانی اینقد...
1 مرداد 1392

دلتنگتم وقتی میام سرکار

پسرم دیگه شش ماهت تمام شد و مامانی مرخصی ام به پایان رسید و مجبورم علی رغم میل باطنی ام که دوست ندارم ازت دور باشم ترکت کنم و مامانی بسپارمت . اول خدا بعدش مامانی نگهدارت . عزیزدلم صبحها دیگه ساعت ۷ صبح چه بیدار چه خواب . بابایی بقلت می کرد می بردتت خونه مامان جون اونجا باشی تا من از سرکار برگردم . وقتی از سرکار برمی گشتم نمی دونی برام چیکار می کردی چه ذوقی می کردی دیگه نمی خواستی از بقلم بیایی پایین (الهی فدات) منم ناهارم می خوردم بعد بقلت می کردم با هم دیگه می رفتیم خونمون .  تک تک لحظاتی که ازت دورم فقط و فقط به تو فکر می کنم . نفسمممممممم من و بابا کورش دوست داریم به اندازه تمام زندگیمون فروردین 91 کسری اون موقعه 5 ما...
22 تير 1392

نشستن - سینه خیز رفتنت - چهاردست و پا رفتنت

مامانی دیگه خودت قشنگ بدونه هیچ تکیه گاهی ۷ماهگی نشستی بعدش شروع کردی به سینه خیز رفتن تا اینکه تو هشت ماهگی چهاردست و پا رفتی . دیگه خیلی شیطون و خطرناک شدی نمیشه تنهات گذاشت همش میخوایی بری همه چیزو بهم بریزی . عاشق آشپزخونه ای که بزارمت اونجا بعدش کشوها رو باز کنی و بریزی بیرون . بعضی وقتها هم میزارمت تو روروئک که به کارهام برسم مثل فرفره میدویی اینور و اونور. عاشق جاروبرقی هستی که باهاش بازی کنی . ای جونمممممممممممممم  خدا حافظت باشه عزیز مامان و بابا ...
22 تير 1392

راه رفتن کسری

پسرم 14 ماهه بودی که راه رفتی کلی ذوق میکردی . عمه برات کفش خرید آورد خونمون الهی دورت بگردم قربون اون قدمات بشم . دیگه الان به همه جای خونه تسلط داری و کارهای خطرناک زیاد می کنی همش باید حواسمون بهت باشه . عاشق حموم رفتنی همش میگی آب بازی آب بازی تا بابا ببردت حموم . مامان و بابا و دد و دا (دایی) به به (غذا) آب ممه (به پستونکت میگی ) خیلی با مزه شدی . جیگرتو مامان بخوره
22 تير 1392

هروز شیرنتر از دیروز

گل پسرم هر روز شیرنتر می شی و کار جدیدی یاد می گیری . کلید خونه رو از من می گیری که خودت در و باز کنی . دوست داری ادای ما رو در بیاری . کلمه بالا رو هم از دیروز هی می گی . هه بابا ازت می پرسید کسری عکس بابا کوروش و کسری میخنده کجاست تو دیوارو نشون میدادی می گفتی بالا بالا. یا اینکه یه تابلو داریم توش عکس یه سگه وقتی می گیم کسری هاپو کجاست؟ می گی بالا بالا و تابلو رو نشون می دی. دیشت ساعت 11 نمی رفتی بخوابی هی می گفتی (عموم - آب بزی آّب بزی ) دیگه بابایی دلش سوخت گفت بزار ببرمش حموم با هم رفتین حموم کلی آب بازی کردی و آومدی دیگه ساعت 12 خوابیدی . دوست داری بری پشت من یا بابایی بشینی و ما هی خمیده خمیده راه بریم و تو کیف کنی . وقتی خوابت ...
22 تير 1392

کسری 17 ماهه مامان و بابا

دیروز دوشنبه مورخ ٢/٢/١٣٩٢ کسری جونم ١٧ ماهه شد عزیز دلم . از سرکار اومدم خونه مامانی دنبالت ببرمت خونه . تا منو دیدی اومدی جلوی در و گفتی بقل . کلی ذوق کردی ، ناهار خوردم بعدشم حاضر شدیم راه افتادیم به طرف خونمون ، دیگه خودت تا خونمون راه میری فقط بعضی وقتها خسته که میشی میگی بقل . بچه ها داشتن تو کوچه فوتبال بازی می کردن خیلی ذوق زده شده بودی میخواستی باهاشون بازی کنی ولی اونا بزرگ بودن . عاشق بچه ها هستی . وقتی با کلید در و باز کردم شروع کردی به گریه کردن که چرا میریم خونه!!! تو آسانسور کلی گریه کردی دوست نداشتی بیایی خونه . رفتیم خونه کارتون پنگول داشت میداد تلویزیونو روشن کردم برات . سوپ برات گرم کردم و بهت ناهار دادم خوردی . بعدشم...
22 تير 1392

وقتی رزوئلا گرفتی و اولین سفر شمال با کسری

مامانی یک هفته مونده بود که خاله فریده اینا برگردن سوئد اواخر مرداد ماه (۱۳۹۱) بود ٨ ماهت داشت تموم میشد قرار شد برای افطار بریم جنگلهای شیان با دایی فرهادینا و خاله فریباینا و خاله فریده اینا و مامان جون اینا . حاضر شدیم رفتیم ولی تو راه هی احساس کردم که تب داری و بدنت داغه وقتی رسیدیم اونجا هر کسی بهت دست زد گفت چقدر داغهههههههههه . دیگه اشکان رو فرستادیم رفت برات استامینوفن خرید آورد عزیزم . ولی تا بهت دادیم بالا آوردی . دیگه من وبابایی نتونستیم بمونیم زود برگشتیم خونه و زنگ زدیم به دکترت . گفت هر ۴ ساعت شیاف بزارید تا تبش بیاد پایین تا اینکه فرداش بردیمت پیش دکتر. من از قبل می دونستم رزوئلا چیه چون نی نی های تون نی نی سایت هم کم وبی...
22 تير 1392