آقا کسری آقا کسری ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دردونه مامان و بابا

روزی که کسری عزیزم قدم به این دنیا گذاشت و زندگی ما رو منور کرد

بعد از عمل سزارین خیلی درد داشتم فقط و فقط می گفتم مسکن بهم تزریق کنید با مکافات خوابیدم رو تخت .  بعد پرستار مامانی کوچولو و خوشگل رو آورد . کسری عزیزم الهی مامان قربونت بره نمی دونی چقدر خوشگل بودی مامانی این لپات آویزون بود با یه مماغ کوچولو و لبهای کوچولو . واقعا خدارو شکر می کنم عزیز دل مادر . بابایی اینقدر ذوق داشت فکر کنم دیگه کسی تو بیمارستان نمونده بود که بهش شیرینی نده . قبل از اینکه تو رو بیارن پیشم خاله و عمه بالای سر من هی می گفتن وای چقدر بچه ات زشته . می خواستن منو اذیت کنن و هی می خندیدن . بعد که تو رو آوردن دیدم خدای مهربون یه فرشته بهم داده . (ساعت 10/30 صبح بدنیا اومدی گل مامان) مامانی تو 4 کیلو بودی با قد 51 سان...
16 تير 1392

هوای بهاری ولی کم سرد در سوم اردیبهشت با کسری

عزیزم بعدظهر شد بازم هی شروع کردی به گفتن دد دد . بابایی هم کار داشت ساعت 30/7 اومد خونه و تو رو یک ربع برد بیرون و زود آورد چون میخواست بره فوتبال . بعد من و تو با هم رفتیم حیاط دیدیم آقا مجتبی پسر همسایه که 2 سالشه با مامانش داره بازی می کنه تو هم با خودت توپ برده بودی کلی باهم بازی کردین . بعد از یکساعت اومدیم بالا . بعد تو خیلی گرسنه شده بودی هههههههه می گفتی به به به به پشت سرهم . یک بشقاب برات برنج و قرمه سبزی کشیدم تا بخوری . نوش جونت مامانی . بعدشم با هم بازی کردیم و مامانی یکم کاراشو کرد تا ساعت 10 بابایی از فوتبال اومد. با هم رفتین حموم به قول خودت آب بازی . کلی حال کردی . عاشقه حمومی . ساعت 12 دیگه خوابیدی . (خوابهای خوب ببینی گل ...
10 تير 1392

تلفظ کلمات جدید به زبون کسری

مامانی به جوجو میگی دو دو همچین لباتو غنچه می کنی که دلم غششششششش میره برات . به چایی می گی دایی . بعد به دایی هم می گی دایی ههههههه . می خوایی بگی عاشقتم می گی عاقم . به در قابلمه می گی دری . به مهبد می گی مهام به محمد هم می گی مهام . تا می فهمی می خواهیم بهت شربت یا ویتامیناتو بدیم فوری فرار می کنی قایم می شی پشت در اتاق خواب. دیروز قایم شده بودی تا گفتم بیا بخور تا بریم پیش مهبد بدو اومدی و دهنتو باز کردی . به خاطر همین شب بردمت خونه عمه انا پیش مهبد . دیگه همه کلماتو تقریبا تقلید می کنی و می گی سلام بلدی بگی اسمتو می گی به زبون خودت یه جور خاص می گی . خیلی شیرین و نمکی شدی تقریبا هر روز با بابا کوروش میری پارک . عاشقه اینی که بزارمت تو ...
10 تير 1392

رفتیم با هم رای دادیم - 24 خرداد سال 92

روز جمعه بود هوا دیگه گرم شده بود اون روز عشق من تا ساعت 30/10 خوابیدی وقتی بیدار شدیم بابایی نبود رفته بود دنبال عمو حسین تا بیارتش خونه عمو حسین یه مدتی بود نبود رفته بود مسافرت بابا رفت از یه مسیری سوارش کرد آوردش . ظهر اون روز رفتیم خونه مامانی عشرت تا هم عمو رو ببینیم هم ناهار اونجا بودیم . خلاصه تا عمو رو دیدی زدی زیر گریه و پریدی بقل من و چسبیدی بهم چون خیلی وقت بود ندیده بودیش از یادت رفته بود غریبی می کردی بعد هر چی بهت می گفتیم بگو عمو می گفتی آقا هی با انگشت نشونش میدادی میگفتی آقا اون روز خونه مامانی خیلی گرم بود چون کولرشون خراب بود بعد از اینکه ناهار خوردیم مامانی هم با ما اومد رفتیم خونه ما و با هم یه چرتی زدیم و استراحتی کردی...
10 تير 1392

ماجراهای شیطون بلا

دیروز چهارشنبه بابا کوروش صبح ساعت ٥ رفته بود به سمت کاشان امتحان داشت. اون روز مامان عشرت اومد پیشت موند تا من اومدم سرکار . ساعت ٣٠/١٢ برگشتم خونه و مامانی هم رفت . از ساعت ٣٠/٩ که از خواب بیدار شده بودی تا ٣٠/١٢ دوبار مامانی تو رو برده بود بیرون از بس بهش گفته بودی دَ دَ دَ‌ دَ . ساعت ٣٠/٢ بابایی از کاشان برگشت و باهم دیگه ناهار خوردیم و بعدشم خوابیدم تا بعدظهر سه تایی رفتیم یه خورده برای شما عزیز مامان یکم لباس خونگی خریدیم . اما پنجشنبه قرار بود اون روز صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شدی بابایی بیاد وتو رو ببریم برای واکسن. شبش با دلشوره خوابیدم ولی صبح ساعت ١٠ زنگ زدم درمانگاه ،‌گفتن که فقط روزهای یکشنبه و سه شنبه واکسن ...
11 خرداد 1392

عاشقه آچار و چهارسو و وسایل بابایی

شبها هی میری ماشینتو میاری وسط چون خودت زورت نمیرسه اشاره می کنی که برام برگردونید ماشینو برات وارونه می کنیم بعد شما میری سراغ کمدی که کیف وسایل بابا اونجاست هی اشاره می کنی تا برات یه آچاری یا چهارسویی چیزی بیاریم بعدشم میری سراغ ماشینت تا درستش کنی . بعضی وقتها هم میری یه پارچه سفید داری برای خشک کردنته برش میداری میندازی رو سرت که جایی رو نبینی بعد شروع میکنی به راه رفتن هی میخوری زمین . یا اینکه اگه روسری من دمه دست باشه با اون اینکارو میکنی بعد هی میگی دا دا یعنی دارم باهاتون دالی بازی می کنم . نمک زندگی من و بابا تویی. عاشقانه شبها بابا باهات بازی میکنه هی خم میشه میری پشتش میشینی دوره اتاق تو رو راه میبره . یا اینکه بهت میگه ...
30 ارديبهشت 1392

عاشقتم

دیروز یکشنبه بود (29 اردیبهشت) وقتی از سرکار برگشتم خونه مامان جون دیدم تو خوابیدی مثل یه فرشته کوچولو. دلم برات ضعف کرد. مامانی گفت دیگه خیلی خوابش میومد هی سرشو میزاشت رو زمین به خاطر همینم خوابوندمش. اینقدر خوابت میومده که میوه اتو که هر روز اون ساعت میخوردی رو نخورده بودی . منم رفتم تو آشپزخونه مامانی دیدم مامان جون کوفته درست کرده و برای خودم ریختم و شروع کردم به خوردن. بعدشم اومدم پیش جیگرم دراز کشیدم یه چرت کوچولو زدم تا شما بیدار شی. عزیزم تا پنگول شروع شد و آهنگ پنگولو شنیدی بیدار شدی . عاشقتممممممممممممممممممم بعدشم یکم برنامه خاله نرگسو نگاه کردی و حاضر شدیم رفتیم به طرف خونه امون . وقتی نزدیک در خونه میرسیم شروع میکنی به نق زدن ...
30 ارديبهشت 1392